۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه

سولُس در دمشق و اورشلیم





سولُس در دمشق و اورشلیم





سولُس روزهایی چند با شاگردان در دمشق به‌سر برد.۲۰او بی‌درنگ در کنیسه‌ها به اعلام این پیام آغاز کرد که عیسی پسر خداست.۲۱هر‌که پیام او را می‌شنید در شگفت می‌شد و می‌گفت: «مگر این همان نیست که در اورشلیم در میان آنان که این نام را می‌خوانند آشوب به‌پا می‌کرد و به اینجا نیز آمده تا در بندشان نهد و نزد سران کاهنان بَرَد؟»۲۲ولی سولُس هر روز قویتر می‌شد و با دلایل انکارناپذیر یهودیان دمشق را به‌زانو درآورده، ثابت می‌کرد که عیسی، همان مسیح است.
۲۳پس از گذشت روزهای بسیار، یهودیان توطئۀ قتل او را چیدند.۲۴امّا سولُس از قصدشان آگاه شد. آنها شب و روز بر دروازه‌های شهر مراقبت می‌کردند تا او را بکشند.۲۵ولی شاگردانش شبانه او را در زنبیلی نهاده، از شکافی در دیوار شهر پایین فرستادند.
۲۶چون سولُس به اورشلیم رسید، خواست به شاگردان ملحق شود، امّا همه از او می‌ترسیدند، زیرا باور نمی‌کردند براستی شاگرد شده باشد.۲۷امّا برنابا او را برگرفت و نزد رسولان آورده، گفت که چگونه در راه دمشق خداوند را دیده و خداوند چه‌سان با وی سخن گفته و او چگونه در دمشق دلیرانه به نام عیسی موعظه کرده است.۲۸پس سولُس نزد ایشان ماند و آزادانه در اورشلیم آمد و رفت می‌کرد و با شهامت به نام خداوند موعظه می‌نمود.۲۹او با یهودیانِ یونانیزبان گفتگو و مباحثه می‌کرد، ولی آنها در صدد کشتنش برآمدند.۳۰چون برادران از این امر آگاه شدند، او را به قیصریه بردند و از آنجا روانۀ تارسوس کردند.
۳۱بدینگونه کلیسا در سرتاسر یهودیه و جلیل و سامره آرامش یافته، استوار می‌شد و در ترس خداوند به‌سر می‌برد و به تشویق روح‌القدس بر شمار آن افزوده می‌گشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر