۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

توانگر و ایلعازَر فقیر





توانگر و ایلعازَر فقیر





۱۹«توانگری بود که جامه از ارغوان و کتان لطیف به‌تن می‌کرد و همه‌روزه به خوشگذرانی مشغول بود.۲۰فقیری ایلعازَر نام را بر درِ خانۀ او می‌نهادند که بدنش پوشیده از جراحت بود.۲۱ایلعازَر آرزو داشت با خرده‌های غذا که از سفرۀ آن توانگر فرو‌می‌افتاد، خود را سیر کند. حتی سگان نیز می‌آمدند و زخمهایش را می‌لیسیدند.۲۲باری، آن فقیر مُرد و فرشتگان او را به جوار ابراهیم بردند. توانگر نیز مُرد و او را دفن کردند.۲۳امّا چون چشم در جهان مردگان گشود، خود را در عذاب یافت. از دور، ابراهیم را دید و ایلعازَر را در جوارش.۲۴پس با صدای بلند گفت: ”ای پدر من ابراهیم، بر من ترحم کن و ایلعازَر را بفرست تا نوک انگشت خود را در آب تَر کند و زبانم را خنک سازد، زیرا در این آتش عذاب می‌کشم.“۲۵امّا ابراهیم پاسخ داد: ”ای فرزند، به‌یاد‌آر که تو در زندگی، از هر‌چیز خوب بهره‌مند شدی، حال‌آنکه چیزهای بد نصیب ایلعازَر شد. اکنون او اینجا در آسایش است و تو در عذاب.۲۶از این گذشته، بین ما و شما پرتگاهی هست؛ آنان که بخواهند از اینجا نزد تو آیند نتوانند، و آنان نیز که آنجایند نتوانند نزد ما آیند.“۲۷گفت: ”پس، ای پدر، تمنا اینکه ایلعازَر را به خانۀ پدرم بفرستی،۲۸زیرا مرا پنج برادر است. او را بفرست تا برادرانم را هشدار دهد، مبادا آنان نیز به این مکان عذاب درافتند.“۲۹ابراهیم پاسخ داد: ”آنها موسی و انبیا را دارند، پس به سخنان ایشان گوش فرادهند.“۳۰گفت: ”نه، ای پدر ما ابراهیم، بلکه اگر کسی از مردگان نزد آنها برود، توبه خواهند کرد.“۳۱ابراهیم به او گفت: ”اگر به موسی و انبیا گوش نسپارند، حتی اگر کسی از مردگان زنده شود، مجاب نخواهند شد.“‌»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر