۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

شیپور هفتم





شیپور هفتم






۱۵آنگاه فرشتۀ هفتم شیپورش را به‌صدا در‌آورد؛ و ناگهان صداهایی بلند در آسمان پیچید که می‌گفت:
«حکومت جهان، از آنِ خداوند ما و مسیح او شده است.
و او تا ابد حکم خواهد راند.»
۱۶و آن بیست و چهار پیر که در پیشگاه خدا بر تخت می‌نشینند، روی بر خاک نهادند و خدا را نیایش کرده،۱۷گفتند:
«تو را سپاس می‌گوییم ای خداوندْ خدای قادر مطلق،
ای آن که هستی و بودی.
زیرا که قدرت عظیم خود را به‌دست گرفته‌ای و سلطنت آغاز کرده‌ای.
۱۸قومها خشمگین بودند،
و اینک زمان خشم تو فرارسیده است،
زمان آن رسیده که مردگان داوری شوند،
و خادمان تو، انبیا، پاداش بگیرند،
هم مقدّسان و هم آنان که حرمت نام تو را نگاه می‌دارند،
از خُرد و بزرگ،
و کسانی که زمین را به نابودی کشانده‌اند نابود گردند.»
۱۹آنگاه معبد خدا در آسمان گشوده شد؛ و صندوق عهد او در درون معبد مشهود افتاد؛ و ناگهان برقِ آذرخش بود که برمی‌خاست و بانگ و غوغا بود و غرّشِ رعد بود که به‌گوش می‌رسید و زمین‌لرزه بود و تگرگِ بی‌امان بود که پدید می‌آمد.

شیپور هفتم






شیپور هفتم






۱۵آنگاه فرشتۀ هفتم شیپورش را به‌صدا در‌آورد؛ و ناگهان صداهایی بلند در آسمان پیچید که می‌گفت:
«حکومت جهان، از آنِ خداوند ما و مسیح او شده است.
و او تا ابد حکم خواهد راند.»
۱۶و آن بیست و چهار پیر که در پیشگاه خدا بر تخت می‌نشینند، روی بر خاک نهادند و خدا را نیایش کرده،۱۷گفتند:
«تو را سپاس می‌گوییم ای خداوندْ خدای قادر مطلق،
ای آن که هستی و بودی.
زیرا که قدرت عظیم خود را به‌دست گرفته‌ای و سلطنت آغاز کرده‌ای.
۱۸قومها خشمگین بودند،
و اینک زمان خشم تو فرارسیده است،
زمان آن رسیده که مردگان داوری شوند،
و خادمان تو، انبیا، پاداش بگیرند،
هم مقدّسان و هم آنان که حرمت نام تو را نگاه می‌دارند،
از خُرد و بزرگ،
و کسانی که زمین را به نابودی کشانده‌اند نابود گردند.»
۱۹آنگاه معبد خدا در آسمان گشوده شد؛ و صندوق عهد او در درون معبد مشهود افتاد؛ و ناگهان برقِ آذرخش بود که برمی‌خاست و بانگ و غوغا بود و غرّشِ رعد بود که به‌گوش می‌رسید و زمین‌لرزه بود و تگرگِ بی‌امان بود که پدید می‌آمد.

دو شاهد خدا






دو شاهد خدا






۱و ساقه‌ای از نی به من داده شد که به چوب اندازه‌گیری می‌مانست و به من گفته شد: «برو و معبد خدا و مذبح را اندازه بگیر و شمار پرستندگان آنجا را تعیین کن،۲ولی تو را با صحن بیرونی کاری نباشد و آن را اندازه مگیر، زیرا که آن به کافران واگذار شده است. اینان شهر مقدّس را چهل و دو ماه لگدمال خواهند کرد.۳و من دو شاهد خود را مأمور خواهم ساخت که پلاس در‌بَر، هزار و دویست و شصت روز نبوّت کنند.»۴این دو، همان دو درخت زیتونند و همان دو چراغدان که در حضور خداوندِ زمین می‌ایستند.۵اگر کسی بخواهد آسیبی به آنها برساند، آتش از دهانشان زبانه می‌کشد و دشمنانشان را فرومی‌بلعد. این است طریق مردن هر‌کس که قصد آزار آنان کند.۶آنان قادرند آسمان را در‌ببندند تا در ایام نبوّتشان باران نبارد و قادرند آبها را به خون بدل کنند و زمین را هر چند بار که بخواهند به هر بلا مبتلا سازند.
۷باری، همین که آنان شهادت خود را یکسره به‌انجام رسانند، آن وحش که از هاویه بیرون می‌آید، به آنان یورش خواهد برد و بر آنان غالب خواهد شد و آنان را خواهد کشت.۸و اجسادشان در میدان آن شهر بزرگ که به‌کنایه سُدوم و مصر خوانده می‌شود بر زمین خواهد ماند؛ همان شهر که خداوندشان نیز در آنجا بر صلیب شد.۹تا سه روز و نیم، مردمان از هر ملت و هر طایفه و هر زبان و هر قوم به تماشای اجساد آنان خواهند ایستاد و از خاکسپاریشان خودداری خواهند کرد.۱۰ساکنان زمین در مرگ آنان شادیها خواهند نمود و برای یکدیگر هدیه‌ها خواهند فرستاد؛ زیرا که آن دو نبی ساکنان زمین را معذب ساخته بودند.
۱۱امّا پس از سه روز و نیم، دَمِ حیات از جانب خدا به آنان داخل شد و به‌پا ایستادند. وحشتی عظیم بر کسانی که به تماشای آنان ایستاده بودند، مستولی شد.۱۲آنگاه شنیدند که صدایی بلند از آسمان به آنها گفت: «به اینجا فراز‌آیید!» و آنان پیش چشم دشمنانشان در دل ابری به آسمان رفتند.۱۳درست در همان ساعت، زمین‌لرزه‌ای بزرگ درگرفت و یکدهم شهر فروریخت و هفت هزار تن در آن زمین‌لرزه کشته شدند و بازماندگان را وحشت فراگرفت و خدای آسمانها را جلال دادند.
۱۴«وایِ» دوّم از سر گذشت. اینک «وایِ» سوّم بزودی خواهد رسید.

فرشته و طومار کوچک







فرشته و طومار کوچک







۱آنگاه دیدم فرشتۀ نیرومند دیگری از آسمان فرود می‌آمد که ردایی از ابر در‌بر داشت و رنگین‌کمانی بر فراز سر. چهره‌اش مانند خورشید بود و پاهایش چون ستونهای آتش.۲طوماری کوچک و گشوده در دست داشت. پای راست در دریا نهاد و پای چپ بر خشکی.۳و فریادی چندان بلند برآورد که به غرّش شیر می‌مانست و با فریاد او آن هفت رعد به‌صدا در‌آمدند و سخن گفتند.۴و هنگامی که آن هفت رعد سخن گفتند، آهنگِ نوشتن کردم؛ امّا شنیدم صدایی از آسمان گفت: «آنچه را آن هفت رعد گفته‌اند، با خود نگه‌دار و منویس.»
۵آنگاه آن فرشته که دیدم بر دریا و خشکی ایستاده بود، دست راست به آسمان بلند کرد۶و به او که تا ابد زنده است و آسمان و هرچه را در آن است آفریده و زمین و هرچه را در آن است و دریا و هر‌چه را در آن است، سوگند خورد و گفت: «دیگر بیش از این تأخیری در کار نخواهد بود.۷بلکه در آن ایام که هفتمین فرشته آهنگِ نواختن شیپورش کند، سِرّ خدا تحقق خواهد یافت، آنگونه که بشارتش را به خادمان خود، انبیا، داده است.»
۸آنگاه آن صدا که از آسمان شنیده بودم بار دیگر با من گفت: «اینک برو و آن طومارِ گشوده در دست آن فرشته را که بر دریا و خشکی ایستاده است بگیر.»۹پس به‌سوی آن فرشته رفتم و از او خواستم آن طومار کوچک را به من بدهد. فرشته با من گفت: «این را بگیر و بخور! درونت را تلخ خواهد کرد، امّا در دهانت چون عسلْ شیرین خواهد بود.»۱۰پس آن طومار کوچک را از دست فرشته گرفتم و خوردم. در دهانم چون عسلْ شیرین بود، امّا به شکم که فروبردم، درونم تلخ شد.۱۱آنگاه مرا گفتند: «تو باز باید دربارۀ ملتهای بسیار و قومهای بسیار و زبانهای بسیار و پادشاهان بسیار نبوّت کنی.»

شیپورها







شیپورها









۶آنگاه آن هفت فرشته که آن هفت شیپور را داشتند، آهنگِ نواختن آنها کردند.
۷فرشتۀ اوّل شیپورش را به‌صدا درآورد، و تگرگ و آتشِ آمیخته با خون بود که ناگهان بر زمین بارید و یک‌سوّم زمین سوخت و یک‌سوّم درختان سوختند و همۀ سبزه‌ها سوختند.
۸فرشتۀ دوّم شیپورش را به‌صدا درآورد، و چیزی به‌سان کوهی بزرگ که مشتعل به آتش بود، به دریا افکنده شد و یک‌سوّم دریا بدل به خون گشت.۹و یک‌سوّم از موجودات زندۀ دریا مُردند و یک‌سوّم از کشتیها نابود شدند.
۱۰فرشتۀ سوّم شیپورش را به‌صدا درآورد، و ستاره‌ای بزرگ چون مشعلی سوزان از آسمان به‌روی یک‌سوّم از رودخانه‌ها و چشمه‌ساران فروافتاد.۱۱نام آن ستاره «اَفْسَنْتین» بود، و یک‌سوّم از آبها تلخ شد. و مردمان بسیار از آبها که تلخ شده بود، مُردند.
۱۲فرشتۀ چهارم شیپورش را به‌صدا درآورد، و یک‌سوّم خورشید ضربت خورد، و یک‌سوّم ماه و یک‌سوّم ستارگان نیز، چندان که یک‌سوّم از آنها تاریک شد. و یک‌سوّم روز بی‌نور ماند و یک‌سوّم شب نیز.
۱۳و همچنان که به‌نظاره ایستاده بودم، شنیدم لاشخوری در دل آسمان به بانگ بلند فریاد زد: «وای، وای، وای بر ساکنان زمین، که چیزی نمانده صدای شیپورهای آن سه فرشتۀ دیگر برخیزد.»


۱فرشتۀ پنجم شیپورش را به‌صدا درآورد، و من ستاره‌ای دیدم افتاده از آسمان به زمین. به این ستاره، کلید هاویه داده شد.۲چون او در از هاویه برگشود، دودی از آن برخاست چون دود کوره‌ای عظیم، چندان که خورشید و آسمان از دود چاه تیره و تاریک شدند.۳و از دل دود، انبوهی ملخ به‌روی زمین آمدند و به آنها قدرتی چون قدرت عقربهای زمین داده شد،۴و به آنها گفته شد که به سبزه‌های زمین آسیب نرسانند، و نه به هیچ گیاه یا درختی، بلکه تنها به آنکسان آسیب برسانند که مُهر خدا بر پیشانی ندارند.۵و به آنها اجازه داده شد که آنکسان را پنج ماه شکنجه دهند، بی‌آنکه آنان را بکشند. و شکنجه‌ای که آنکسان کشیدند به شکنجۀ نیش عقرب می‌مانست، آنگاه که انسان را بگزد.۶در آن روزها مردم جویای مرگ خواهند بود، امّا آن را نخواهند یافت؛ آرزوی مرگ خواهند کرد، امّا مرگ از آنها خواهد گریخت.
۷و آن ملخها به اسبهایی می‌مانستند آمادۀ کارزار. بر سرشان چیزی بود که به تاج طلا می‌مانست و چهره‌هاشان به چهرۀ انسان شباهت داشت.۸موهایی چون موی زنان داشتند و دندانهایی چون دندان شیران.۹سینه‌پوشی داشتند چون جوشن آهنین، و صدای بالهاشان چون غرّش اسبان و ارابه‌های بسیار بود که به جنگ بشتابند.۱۰دُمها و نیشهایی داشتند چون دُم و نیش عقرب، و در دُمهاشان قدرت آن بود که پنج ماه به مردم آزار برسانند.۱۱پادشاهشان فرشتۀ هاویه بود که به زبان عبرانیان «اَبَدون» نام دارد، و به یونانی «آپولیون».
۱۲«وایِ» اوّل از سر گذشت. دو «وایِ» دیگر هنوز باقی است.
۱۳فرشتۀ ششم شیپورش را به‌صدا درآورد، و من آوازی شنیدم که از چهار شاخ مذبحِ طلایی که در پیشگاه خداست برمی‌آمد؛۱۴و شنیدم که به آن فرشتۀ ششم که شیپور داشت، گفت: «آن چهار فرشته را که در کنار رود بزرگ فرات در‌بندند، آزاد کن.»۱۵پس آن چهار فرشته که برای همین ساعت و همین روز و همین ماه و همین سال آماده نگاه داشته شده بودند، آزاد شدند تا یک‌سوّم آدمیان را بکشند.۱۶و شنیدم که شمار سواره‌نظام دویست میلیون بود.
۱۷اسبان و سوارانی که در رؤیای خود دیدم، این‌چنین بودند: جوشنهایی به‌تن داشتند به سرخی آتش و آبی کبود و زردیِ گوگرد. سرِ اسبان به سرِ شیر می‌مانست و از دهانشان آتش و دود و گوگرد بیرون می‌زد.۱۸یک‌سوّمِ آدمیان از این سه بلای آتش و دود و گوگرد که از دهانشان بیرون می‌زد، کشته شدند.۱۹قدرت اسبان در دهانشان بود و در دُمشان. زیرا دُمشان شبیه مار بود با سری که با آن صدمه می‌زدند.
۲۰از آدمیان، آنان که از این بلاها هلاک نشدند، باز هم از کارهای دست خود توبه نکردند. باز هم نه از پرستش دیوها دست شستند و نه از پرستش بتهای زرّین و سیمین و برنجین و سنگی و چوبین که نه می‌بینند و نه می‌شنوند و نه می‌جنبند.۲۱نه نیز از آدمکُشیها و جادوگریها و بی‌عفتیها و دزدیهای خود توبه کردند.

۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

مُهر هفتم و بخورسوز طلا






مُهر هفتم و بخورسوز طلا






۱هنگامی که بره هفتمین مُهر را گشود، حدود نیم‌ساعت سکوت بر آسمان حکمفرما شد.۲و آن هفت فرشته را دیدم که در پیشگاه خدا می‌ایستند، و به آنان هفت شیپور داده شد.
۳و فرشته‌ای دیگر آمد که بخورسوزی از طلا با خود داشت، و پیش مذبح ایستاد. به او بخور بسیار داده شد تا آن را با دعاهای همۀ مقدّسان بر مذبح طلاییِ پیش تخت تقدیم کند.۴دود بخور با دعاهای مقدّسان از دستهای آن فرشته تا به‌پیشگاه خدا بالا رفت.۵آنگاه فرشته بخورسوز را برگرفت و از آتش مذبح بیاکند و بر زمین افکند. آنگاه غرّشِ رعد بود و بانگ و غوغا، و آذرخش که برمی‌خاست و زمین که می‌لرزید.

گروه بی‌شمار نجات‌یافتگان







گروه بی‌شمار نجات‌یافتگان






۹پس از آن نظر کردم و اینک جماعتی عظیم از هر ملت و طایفه و قوم و زبان پیش روی خود دیدم که هیچ‌کس آنان را نمی‌توانست شماره کند و همه پیش تخت و در پیشگاه بره ایستاده بودند. همگان ردای سفید بر‌تن داشتند و شاخۀ نخل به‌دست.۱۰آنان به بانگ بلند ندا دردادند که:
«نجات از آن خدای ماست،
که بر تخت نشسته؛
و از آنِ بره است.»
۱۱و همۀ فرشتگان، گرداگرد تخت و گرداگرد پیران و چهار موجود زنده ایستادند؛ و همه در پیشگاه تخت روی بر زمین نهادند و خدا را پرستش کرده،۱۲گفتند:
«آمین!
ستایش و جلال
و حکمت و سپاس و اکرام
و قدرت و توانایی
خدای ما را باد، تا ابد.
آمین!»
۱۳آنگاه یکی از آن پیران از من پرسید: «اینان که ردای سفید به‌تن دارند کیانند و از کجا آمده‌اند؟»۱۴جواب دادم: «این را تو می‌دانی، سرورم.» و او گفت: «اینان همان کسانند که از عذاب عظیم برگذشته‌اند و رداهای خود را در خون بره شسته‌اند و سفید کرده‌اند.۱۵هم از این‌روست که:
«اینان در پیشگاه تخت خدایند
و شبانه‌روز او را در معبدش خدمت می‌کنند؛
و آن تخت‌نشین، خیمۀ خود را بر آنان می‌گستراند.
۱۶و دیگر هرگز گرسنه نخواهند شد،
و هرگز تشنه نخواهند گردید،
و دیگر تابش خورشید به‌رویشان نخواهد بارید،
و نه تابش هیچ گرمای سوزان دیگر.
۱۷زیرا که بره از مرکز تختْ شبان آنان خواهد بود،
و آنان را به چشمه‌های آب حیات رهنمون خواهد شد.
و خدا هر قطره اشکی را از چشم آنان خواهد سترد.»

مُهر شدن بندگان خدا

 





مُهر شدن بندگان خدا






۱پس از آن، دیدم چهار فرشته در چهارگوشۀ زمین ایستاده‌اند و چهار بادِ زمین را بازمی‌دارند تا بر خشکی و دریا و هیچ درختی نوزند.۲آنگاه فرشته‌ای دیگر دیدم که از محل طلوعِ آفتاب سرمی‌زد و مُهر خدای زنده با او بود. و به بانگ بلند به آن چهار فرشته که قدرت آسیب رساندن به خشکی و دریا به آنها داده شده بود، ندا داد که:۳«پیش از آنکه بر پیشانی بندگان خدایمان مُهر زنیم، به خشکی و دریا و درختان آسیب نرسانید.»۴آنگاه شنیدم که شمار مُهرشدگان صد و چهل و چهار هزار تن از کل قبایل بنی اسرائیل بود.
۵از قبیلۀ یهودا دوازده هزار تن مُهر شدند،
از قبیلۀ رِئوبین، دوازده هزار تن،
از قبیلۀ جاد، دوازده هزار تن،
۶از قبیلۀ اَشیر، دوازده هزار تن،
از قبیلۀ نَفْتالی، دوازده هزار تن،
از قبیلۀ مَنَسی، دوازده هزار تن،
۷از قبیلۀ شَمعون، دوازده هزار تن،
از قبیلۀ لاوی، دوازده هزار تن،
از قبیلۀ یِساکار، دوازده هزار تن،
۸از قبیلۀ زِبولون، دوازده هزار تن،
از قبیلۀ یوسف، دوازده هزار تن،
و از قبیلۀ بنیامین دوازده هزار تن.


گشودن شش مُهر اوّل





گشودن شش مُهر اوّل






۱هنگامی که بره نخستین مُهر از آن هفت مُهر را گشود، من ناظر بودم و شنیدم یکی از آن چهار موجود زنده با صدایی چون رعد گفت: «پیش‌آی!»۲همینکه نظر کردم اسبی سفید پیش رویم پدیدار شد. آن که بر آن اسب سوار بود، کمانی در دست داشت؛ به او تاجی داده شد و او پیروزمندانه به پیش تاخت تا ظفر بیابد.
۳و هنگامی که دوّمین مُهر را گشود، شنیدم که دوّمین موجود زنده گفت: «پیش‌آی!»۴و اسبی دیگر بیرون آمد که به سرخی آتش بود، و به آن که بر آن اسب سوار بود قدرت داده شد تا صلح از روی زمین برگیرد و آدمیان را به کشتار یکدیگر برگمارد. و به او شمشیری بزرگ داده شد.
۵و هنگامی که سوّمین مُهر را گشود، شنیدم که سوّمین موجود زنده گفت: «پیش‌آی!» همینکه نظر کردم، اسبی سیاه پیش رویم پدیدار شد و آن که بر آن اسب سوار بود ترازویی در دست داشت.۶و از میان آن چهار موجود زنده، چیزی شبیه صدایی شنیدم که می‌گفت: «یک پیمانه گندم، مزد یک روز، و سه پیمانه جو، مزد یک روز؛ و روغن و شراب را ضایع مکن!»
۷و هنگامی که چهارمین مُهر را گشود، شنیدم که چهارمین موجود زنده گفت: «پیش‌آی!»۸همینکه نظر کردم، اسبی پریده‌رنگ پیش رویم پدیدار شد و آن که بر آن اسب سوار بود مرگ نام داشت و جهانِ مردگان از پی او می‌آمد. و به آنها بر یک‌ربع زمین قدرت داده شد تا بکشند با شمشیر و قحطی و بیماری مهلک و وحوش روی زمین.
۹و هنگامی که مُهر پنجم را گشود، زیر مذبح، نفوس کسانی را دیدم که در راه کلام خدا و شهادتی که داشتند، کشته شده بودند.۱۰اینان بانگ بلند برداشتند که: «ای سرور مقتدر، ای قدّوس، ای برحق، تا‌به‌کی از داوری زمینیان و گرفتن انتقام خون ما از آنان بازمی‌ایستی؟»۱۱آنگاه به هر یک از آن نفوس، ردایی سفید داده شد و به آنان گفته شد که پاسی دیگر بیارامند تا شمار همردیفان و برادرانشان که می‌باید چون آنان کشته شوند، کامل گردد.
۱۲و هنگامی که ششمین مُهر را گشود، من ناظر بودم که ناگاه زمین‌لرزه‌ای عظیم روی داد و خورشید سیاه شد، چون پلاسینْ‌جامه‌ای از موی بز؛ و ماه، یکپارچه به‌رنگِ خون گشت.۱۳و ستارگان آسمان بر زمین فروریختند، آنگونه که انجیرهای دیررَس به تکان تندبادی از درخت فرومی‌ریزند.۱۴و آسمان جمع شد، چون طوماری که در خود پیچیده شود، و هر کوه و جزیره‌ای از جای خود برگرفته شد.
۱۵آنگاه پادشاهان زمین و بزرگان، و سپهسالاران و دولتمندان و قدرتمندان، و هر غلام و هر آزادمردی در غارها و در میان صخره‌های کوهها پنهان شدند.۱۶آنان خطاب به کوهها و صخره‌ها می‌گفتند: «بر ما فرود آیید و ما را از روی آن تخت‌نشین و از خشم بره فروپوشانید.۱۷زیرا که روز بزرگ خشم آنان فرارسیده و که را توان ایستادگی است؟»

۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

طومار و بره






طومار و بره





۱آنگاه در دست راست آن تخت‌نشین طوماری دیدم با نوشته‌هایی بر پشت و روی آن، و طومار به هفت مُهر مَمْهور بود.۲و فرشته‌ای نیرومند دیدم که به بانگ بلند ندا می‌داد: «کیست که سزاوار برداشتن مُهرها و گشودن طومار باشد؟»۳و هیچ‌کس، نه در آسمان، نه بر زمین، و نه در زیر زمین، توانِ آن نداشت که طومار را برگشاید یا حتی در آن نظر کند.۴من زارزار می‌گریستم زیرا هیچ‌کس یافت نشد که سزاوار گشودن طومار یا نظر کردن در آن باشد.۵آنگاه یکی از پیران به من گفت: «گریان مباش. اینک آن شیرِ قبیلۀ یهودا، آن ریشۀ داوود، غالب آمده است، تا طومار و هفت مُهر آن را بگشاید.»
۶آنگاه بره‌ای دیدم که گویی ذبح شده باشد، ایستاده در مرکز تخت و محصور میان آن چهار موجود زنده و پیران. هفت شاخ داشت و هفت چشم که هفت روحِ خدایند که به تمام زمین فرستاده شده‌اند.۷او پیش آمد و طومار را از دست راست آن تخت‌نشین گرفت.۸پس از آنکه طومار را گرفت، آن چهار موجود زنده و آن بیست و چهار پیر پیش پای بره بر خاک افتادند. آنها هر‌یک چنگی در دست داشتند و جامی زرّینْ آکنده از بخوری که همان دعاهای مقدّسان است.۹و سرودی تازه بدینسان می‌سرودند که:
«تو سزاوار گرفتن طوماری و سزاوار گشودن مُهرهای آن،
چرا‌که ذبح شدی، و با خون خود مردم را
از هر طایفه و زبان و قوم و ملت،
برای خدا خریدی؛
۱۰و از آنان حکومتی ساختی و کاهنانی که خدمتگزار خدای ما باشند
و اینان بر زمین سلطنت خواهند کرد.»
۱۱آنگاه نظر کردم و صدای خیل فرشتگان را شنیدم که گرداگرد آن تخت فراهم آمده بودند و گرداگرد آن موجودهای زنده و آن پیران. شمار آنها از هزاران‌هزار و کُرورها‌کُرور بیشتر بود.۱۲و با صدای بلند چنین می‌گفتند:
«آن برۀ ذبح شده
سزاوار قدرت و ثروت و حکمت و توانایی است،
و سزاوار حرمت و جلال و ستایش.»
۱۳سپس شنیدم هر مخلوقی که در آسمان و بر زمین و زیر زمین و در دریاست، با هرآنچه در آنهاست، چنین می‌سرودند که:
«ستایش و حرمت، و جلال و قدرت،
تا ابد از آنِ تخت‌نشین و بره باد.»
۱۴و آن چهار موجود زنده گفتند: «آمین»، و آن پیران بر زمین افتادند و نیایش کردند.

تخت و تخت‌نشین







تخت و تخت‌نشین








۱پس از آن نظر کردم و اینک پیش رویم دری گشوده در آسمان بود، و همان صدایِ چون بانگ شیپور که نخستبار با من سخن گفته بود، دیگربار گفت: «فراز‌آی، و من آنچه را بعد از این می‌باید واقع شود، بر تو خواهم نمود.»۲در‌دم در روح شدم و هان تختی پیش رویم در آسمان قرار داشت و بر آن تخت کسی نشسته بود.۳آن تخت‌نشین، ظاهری چون سنگِ یشم و عقیق داشت و دورتادور تخت را رنگین‌کمانی زمرّدگون فراگرفته بود.۴گرداگرد تخت، بیست و چهار تخت دیگر بود و بر آنها بیست و چهار پیر نشسته بودند. آنان جامۀ سفید بر تن داشتند و تاج طلا بر سر.۵و از تخت، برق آذرخش برمی‌خاست و غریو غرّش رعد. پیشاپیش تخت، هفت مشعلِ مشتعل بود. اینها هفت روحِ خدایند.۶و پیش تخت، چیزی بود که به دریایی از شیشه می‌مانست، شفاف چون بلور.
در آن میان، در اطراف تخت، چهار موجود زنده بود، پوشیده از چشم، از پیش و از پس.۷موجود زندۀ اوّل، به شیر می‌مانست و موجود زندۀ دوّم به گوساله. سوّمی، صورت انسان داشت و چهارمی، چونان عقابی بود در پرواز.۸آنها هر‌کدام شش بال داشتند و دورتادور، حتی زیر بالها، پوشیده از چشم بودند، و شبانه‌روز بی‌وقفه می‌گفتند:
«قدّوس، قدّوس، قدّوس است
خداوندْ خدای قادر مطلق،
او که بود و هست و می‌آید.»
۹هر‌بار که آن موجودهای زنده، جلال و عزّت و سپاس نثار آن تخت‌نشین می‌کنند که جاودانه زنده است،۱۰آن بیست و چهار پیر پیش روی تخت‌نشین بر خاک می‌افتند و او را که جاودانه زنده است می‌پرستند و پیش تخت او تاج از سر فرومی‌گذارند و می‌گویند:
۱۱«ای خداوندْ خدای ما،
تو سزاوار جلال و عزّت و قدرتی،
زیرا که آفریدگار همه‌چیز تویی
و همه‌چیز به‌خواست تو وجود یافت و به‌خواست تو آفریده شد.»

پیام مسیح به کلیسای ساردِس






پیام مسیح به کلیسای ساردِس










۱«و به فرشتۀ کلیسای ساردِس بنویس:
«آن که هفت روحِ خدا و هفت ستاره را دارد، چنین می‌گوید: از اعمال تو آگاهم. آوازۀ زنده بودنت بلند است، امّا مرده‌ای.۲بیدار شو و آنچه را بازمانده و در آستانۀ مرگ است، استوار گردان! چرا‌که اعمال تو را نزد خدایم به‌کمال نیافتم.۳پس آنچه را یافته و شنیده‌ای، به‌یاد‌آر؛ آن را نگاه‌دار و توبه کن. اگر بیدار نشوی، دزدانه به‌سراغت خواهم آمد و تو آن ساعت را که به سراغت می‌آیم، نخواهی دانست.
۴«امّا تنی‌چند هنوز در ساردِس داری که دامنْ آلوده نکرده‌اند. این پاکیزه‌دامنان، جامۀ سفید دربر، با من گام خواهند زد، زیرا که شایسته‌اند.۵هر‌که غالب آید، همانند اینان، به جامۀ سفید آراسته خواهد شد و نامش را هرگز از دفتر حیات نخواهم زدود، بلکه آن را در حضور پدرم و فرشتگانش بر زبان خواهم آورد.۶آن که گوش دارد بشنود که روح به کلیساها چه می‌گوید.


۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

پیام مسیح به کلیسای تیاتیرا






پیام مسیح به کلیسای تیاتیرا







۱۸«به فرشتۀ کلیسای تیاتیرا بنویس:
«پسر خدا که چشمانی چون آتشِ مشتعل دارد و پاهایی چون برنجِ تافته، چنین می‌گوید:۱۹من از اعمال تو، از محبت و وفاداری و خدمت و پایداری تو آگاهم، و آگاهم که اعمال تو اکنون بیش از گذشته است.۲۰امّا این ایراد را بر تو دارم که بر آن زن ایزابل نام که خود را نبیه می‌خواند، آسان می‌گیری. هماو که با تعلیم خود بندگان مرا می‌فریبد تا دست به بی‌عفتی بیالایند و از خوراک تقدیمی به بتها بخورند.۲۱به او مهلت داده‌ام تا از هرزگی توبه کند، امّا به توبه تمایل ندارد.۲۲پس او را به بستر رنجوری خواهم انداخت و آنان را که با او مرتکب زنا می‌شوند به رنجی عظیم گرفتار خواهم کرد، مگر‌اینکه از رفتن به راههای او توبه کنند.۲۳و فرزندان او را به هلاکت خواهم رساند. آنگاه همۀ کلیساها خواهند دانست که من کاوشگر دلها و افکارم و به هر‌یک از شما برحسب اعمالش پاداش خواهم داد.۲۴امّا به بقیۀ شما در تیاتیرا، به شما که پیرو این تعلیم نیستید و به‌اصطلاح ”اسرار نهانی شیطان“ را نیاموخته‌اید، این را می‌گویم که بر شما باری بیش از آنکه بر دوش دارید، نمی‌گذارم.۲۵تنها به‌پاسداری از آنچه دارید بکوشید تا من بیایم.
۲۶«هر‌که غالب آید و خواست مرا تا به آخر انجام دهد، او را بر قومها اقتدار خواهم بخشید،
۲۷«‌”با عصای آهنین بر آنان حکم خواهد راند؛
و آنان را چون سَبوی سفالین خُرد خواهد کرد،“
همانگونه که من این اقتدار را از پدرم یافته‌ام.۲۸آری، به او ستارۀ صبح را خواهم بخشید.۲۹آن که گوش دارد بشنود که روح به کلیساها چه می‌گوید.

پیام مسیح به کلیسای پِرگاموم






پیام مسیح به کلیسای پِرگاموم






۱۲«به فرشتۀ کلیسای پِرگاموم بنویس:
«او که شمشیر بُرّانِ دودم دارد، چنین می‌گوید:۱۳می‌دانم کجا زندگی می‌کنی، آنجا که پایتخت شیطان است. با اینهمه به نام من وفادار مانده‌ای و حتی در ایام آنتیپاس، آن گواهِ امینِ من که او را در شهر شما که زیستگاه شیطان است کشتند، ایمانی را که به من داشتی انکار نکردی.
۱۴«با وجود این، یکی دو ایراد بر تو دارم. در آنجا کسانی را داری که از تعلیم بَلعام پیروی می‌کنند؛ همان که بالاق را آموخت که اسرائیلیان را برانگیزاند تا از خوراک تقدیمی به بتها بخورند و دست به بی‌عفتی بیالایند.۱۵از این گذشته، کسانی را هم داری که از تعلیم نیکولاییان پیروی می‌کنند.۱۶پس توبه کن، وگرنه بزودی نزد تو خواهم آمد و با شمشیر دهانم با آنها خواهم جنگید.
۱۷«آن که گوش دارد بشنود که روح به کلیساها چه می‌گوید. هر‌که غالب آید، به او از آن ”مَنّای“ مخفی خواهم داد. هم به او سنگی سفید خواهم بخشید که بر آن نام تازه‌ای حک شده است، نامی که جز بر آن که دریافتش می‌کند، شناخته نیست.

پیام مسیح به کلیسای اِزمیر






پیام مسیح به کلیسای اِزمیر







۸«به فرشتۀ کلیسای اِزمیر بنویس:
«آن اوّل و آن آخر که مُرد و باز زنده شد، چنین می‌گوید:۹از سختیها و فقر تو آگاهم، با اینهمه ثروتمندی! از تهمتهای ناروای آنان که لاف یهودیت می‌زنند و نیستند، بلکه کنیسۀ شیطانند، باخبرم.۱۰از رنجی که خواهی کشید، مترس. باخبر باش که ابلیس برخی از شما را به زندان خواهد افکند تا آزموده شوید و ده روز آزار خواهید دید. لیکن تا پای جان وفادار بمان که من تاج حیات را به تو خواهم بخشید.
۱۱«آن که گوش دارد بشنود که روح به کلیساها چه می‌گوید. هر‌که غالب آید، از مرگ دوّم گزند نخواهد دید.

پیام مسیح به کلیسای اِفِسُس







پیام مسیح به کلیسای اِفِسُس





۱«به فرشتۀ کلیسای اِفِسُس بنویس:
«آن که هفت ستاره در دست راست دارد و در میان هفت چراغدان طلا گام می‌زند، چنین می‌گوید:۲اعمال تو را می‌دانم و از سختکوشی و پایداری تو آگاهم. می‌دانم که شریران را تحمّل نمی‌توانی کرد و کسانی را که به‌دروغ ادعای رسالت می‌کنند، آزموده‌ای و آنان را دروغگو یافته‌ای.۳می‌دانم که استقامت نشان داده‌ای و به‌پاس نام من سختیها تحمّل کرده‌ای و خسته نشده‌ای.
۴«امّا این ایراد را بر تو دارم که محبتِ نخستینِ خود را فروگذاشته‌ای.۵به‌یاد‌آر که از چه اوجی سقوط کرده‌ای. پس توبه کن و اعمالی را به‌جا آور که در آغاز به‌جا می‌آوردی. چه اگر توبه نکنی، خود خواهم آمد و چراغدانت را از آنجا که هست برمی‌گیرم.۶ولی این امتیاز را داری که از کارهای نیکولاییان بیزاری، آنگونه که من نیز بیزارم.
۷«آن که گوش دارد بشنود که روح به کلیساها چه می‌گوید. هر‌که غالب آید، به او نعمت خوردن از درخت حیات را خواهم بخشید که در فردوس خداست.

۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

ظاهر شدن عیسی به یوحنا






ظاهر شدن عیسی به یوحنا








۹من یوحنا، برادر شما، که در رنجها و در پادشاهی و در استقامتی که در عیسی از آن ماست، با شما شریکم، به‌خاطر کلام خدا و شهادت عیسی، در جزیرۀ پاتموس بودم.۱۰در روزِ خداوند، در روح شدم و صدایی بلند چون بانگ شیپور از پشت سر شنیدم۱۱که می‌گفت: «آنچه را که می‌بینی بر طوماری بنویس و به هفت کلیسای اِفِسُس، اِزمیر، پِرگاموم، تیاتیرا، ساردِس، فیلادِلفیه و لائودیکیه بفرست.»
۱۲پس رو به عقب برگردانیدم تا ببینم آن چه صدایی است که با من سخن می‌گوید؛ و چون برگشتم، هفت چراغدان طلا دیدم،۱۳و در میان آن چراغدانها یکی را دیدم که به «پسر‌انسان» می‌مانست. او ردایی بلند بر تن داشت و شالی زرّین بر گرد سینه.۱۴سر و مویش چون پشم سفید بود، به سفیدی برف، و چشمانش چون آتشِ مشتعل بود.۱۵پا‌هایش چون برنجِ تافته بود در کوره گداخته، و صدایش به غرّش سیلابهای خروشان می‌مانست.۱۶و در دست راستش هفت ستاره داشت و از دهانش شمشیری بُرّان و دودم بیرون می‌آمد، و چهره‌اش چونان خورشید بود در درخشش کاملش.
۱۷چون او را دیدم همچون مرده پیش پا‌هایش افتادم. امّا او دست راستش را بر من نهاد و گفت: «بیم مدار، من اوّلم و من آخر؛۱۸و من آن که زنده اوست. مرده بودم، امّا اینک ببین که زندۀ جاویدم و کلیدهای مرگ و جهانِ مردگان در دست من است.
۱۹«پس آنچه دیده‌ای، و آنچه اکنون هست و آنچه از این پس خواهد شد، همه را بنویس.۲۰راز آن هفت ستاره که در دست راست من دیدی و راز آن هفت چراغدان طلا این است: آن هفت ستاره، فرشتگان هفت کلیسایند، و آن هفت چراغدان، همان هفت کلیسا.

درود و نیایش






درود و نیایش






۴از یوحنا،
به هفت کلیسا که در ایالت آسیا هستند: فیض و آرامش از جانب او که هست و بود و می‌آید بر شما باد، و از جانب هفت روحِ پیشگاه تخت او،۵و از جانب عیسی مسیح، آن شاهد امین و نخستزاده از میان مردگان و فرمانروای پادشاهان جهان.
بر او که ما را محبت می‌کند و با خون خود ما را از گناهانمان رهانیده است،۶و از ما حکومتی ساخته و کاهنانی که خدمتگزار خدا و پدرش باشند، بر او جلال و قدرت باد، تا ابد. آمین.
۷هان با ابرها می‌آید،
هر چشمی او را خواهد دید،
حتی چشم آنان که زخم نیزه به او زدند؛
و همۀ طوایفِ زمین به سوگش خواهند نشست.
آری چنین خواهد بود. آمین.
۸خداوندْ خدا می‌گوید: «مَنَم ”الف“ و مَنَم ”ی“؛ مَنَم آن که هست و بود و می‌آید، آن قادر مطلق.»

خدمت بشارتی پولُس در روم





خدمت بشارتی پولُس در روم






۱۷سه روز بعد، پولُس بزرگان یهود را فراخواند. چون گرد آمدند، بدیشان گفت: «ای برادران، با آنکه من کاری برضد قوم خود یا رسوم پدرانمان نکرده بودم، مرا در اورشلیم گرفتار کردند و تحویل رومیان دادند.۱۸آنها از من بازخواست کردند و بر‌آن شدند آزادم کنند، زیرا در من جرمی ندیدند که سزاوار مرگ باشد.۱۹امّا چون یهودیان اعتراض کردند، ناچار شدم از قیصر دادخواهی کنم، البته نه تا از قوم خود شکایت کرده باشم.۲۰از همین‌رو خواستم شما را ببینم و با شما سخن بگویم، زیرا به‌خاطر امید اسرائیل است که مرا بدین زنجیر بسته‌اند.»
۲۱آنها در پاسخ گفتند: «ما هیچ نامه‌ای از یهودیه دربارۀ تو دریافت نکرده‌ایم، و هیچیک از برادرانی که از آنجا آمده‌اند، خبر یا گزارشی بد دربارۀ تو نیاورده‌اند.۲۲ولی مایلیم نظرات تو را بشنویم، زیرا می‌دانیم که مردم در هر جا برضد این فرقه سخن می‌گویند.»
۲۳پس روزی را تعیین کردند و شماری بسیار به محل اقامت او آمدند تا با وی ملاقات کنند. او از صبح تا شب، به‌تفصیل دربارۀ پادشاهی خدا با آنان سخن گفت و کوشید با استناد به تورات موسی و کتب پیامبران، دربارۀ عیسی مجابشان کند.۲۴برخی سخنان او را پذیرفتند، امّا دیگران از ایمان آوردن سر‌باززدند.۲۵پس در حالی که با یکدیگر جرّ و بحث می‌کردند، آن مکان را ترک گفتند. امّا پیش از آنکه آنجا را ترک گویند، پولُس کلام آخرین خود را بیان داشت و گفت: «روح‌القدس چه درست با پدران شما سخن گفت، آنگاه که به‌واسطۀ اِشَعْیای نبی فرمود:
۲۶«‌”نزد این قوم برو و بگو،
«به گوش خود خواهید شنید، امّا هرگز نخواهید فهمید؛
به چشم خود خواهید دید، امّا هرگز درک نخواهید کرد.»
۲۷زیرا دل این قوم سخت شده؛
گوشهایشان سنگین گشته،
چشمان خود را بسته‌اند،
مبادا با چشمانشان ببینند،
و با گوشهایشان بشنوند،
و در دلهای خود بفهمند
و بازگشت کنند و من شفایشان بخشم.“
۲۸«پس بدانید که نجات خدا نزد غیریهودیان فرستاده شده است و آنها گوش فرا‌خواهند داد!» ۲۹[بعد از آنکه او این را گفت، یهودیان از آنجا رفتند، در حالی که سخت با یکدیگر جرّ و بحث می‌کردند.]
۳۰بدین‌سان پولُس دو سال تمام در خانۀ اجاره‌ای خود اقامت داشت و هر‌که را نزدش می‌آمد، می‌پذیرفت.۳۱او پادشاهی خدا را اعلام می‌کرد و دلیرانه و بی‌پروا دربارۀ عیسی مسیح خداوند تعلیم می‌داد. 

در‌هم شکسته شدن کشتی






در‌هم شکسته شدن کشتی









۲۷شب چهاردهم، باد هنوز ما را در دریای آدریاتیک از این سو به آن سو می‌راند که نزدیک نیمهشب، ملوانان گمان بردند به خشکی نزدیک می‌شوند.۲۸پس عمق آب را اندازه زدند و دریافتند که بیست قامت است. کمی بعد، دیگربار عمق آب را سنجیدند و دیدند پانزده قامت است.۲۹و چون می‌ترسیدند به صخره‌ها برخورد کنیم، چهار لنگر از عقب کشتی انداختند، و دعا می‌کردند هرچه زودتر روز شود.۳۰ملوانان به‌قصد فرار از کشتی، زورقِ نجات را به دریا انداختند، به این بهانه که می‌خواهند چند لنگر از سینۀ کشتی به دریا بیندازند.۳۱پولُس به افسر و سربازان گفت: «اگر این مردان در کشتی نمانند، نمی‌توانید نجات یابید.»۳۲پس سربازان طنابهای نگهدارندۀ زورقِ نجات را بریدند و زورق را رها کردند.
۳۳کمی پیش از طلوع آفتاب، پولُس همه را ترغیب کرد که چیزی بخورند. گفت: «امروز چهارده روز است که در انتظار به‌سر برده‌اید و چیزی نخورده، بی‌غذا مانده‌اید.۳۴پس استدعا می‌کنم غذایی بخورید، چرا‌که برای زنده ماندن بدان نیازمندید. مویی از سر هیچیک از شما کم نخواهد شد.»۳۵چون این را گفت، قدری نان برگرفت و در مقابلِ همه خدا را شکر کرد و نان را پاره نموده، مشغول خوردن شد.۳۶پس همه دلگرم شدند و غذا خوردند.۳۷جملگی در کشتی، دویست و هفتاد و شش تن بودیم.۳۸وقتی سیر شدند، بقیۀ غله را به دریا ریختند و کشتی را سبک کردند.
۳۹چون روز شد، خشکی را نشناختند، امّا خلیجی کوچک با ساحل شنی دیدند. پس بر‌آن شدند که در صورت امکان کشتی را در آنجا به گِل بنشانند.۴۰بند لنگرها را بریدند و آنها را در دریا رها کردند و طنابهای نگهدارندۀ سکان را نیز باز کردند. سپس، بادبانِ سینۀ کشتی را در مسیر باد بالا کشیدند و به‌سوی ساحل پیش رفتند.۴۱امّا کشتی به یکی از برآمدگیهای زیر آب برخورد و به‌گل نشست. سینۀ کشتی ثابت و بی‌حرکت ماند، امّا قسمت عقب آن در اثر ضربات امواج در‌هم شکست.
۴۲سربازان درصدد کشتن زندانیان برآمدند مبادا کسی شناکنان بگریزد.۴۳امّا افسر رومی که می‌خواست جان پولُس را نجات دهد، آنها را از این قصد بازداشت و دستور داد نخست کسانی که می‌توانند شنا کنند، خود را به دریا افکنده، به خشکی برسانند.۴۴بقیه نیز می‌بایست روی الوارها یا قطعات کشتی، خود را به خشکی می‌رساندند. بدینگونه همه به‌سلامت به خشکی رسیدند.

ورود به روم






ورود به روم






۱۱پس از سه ماه، با کشتی‌ای که زمستان را در جزیره مانده بود، راهی دریا شدیم. آن کشتی از اسکندریه بود و علامت جوزا داشت.۱۲به سیراکوز رسیده، لنگر انداختیم و سه روز توقف کردیم.۱۳سپس سفر دریایی را ادامه دادیم و به شهر ریگیون رسیدیم. روز بعد، باد جنوبی برخاست، و فردای آن روز به شهر پوتیولی رسیدیم.۱۴آنجا برادرانی چند یافتیم که از ما دعوت کردند هفته‌ای با ایشان به‌سر بریم. سرانجام به روم رسیدیم.۱۵برادرانِ آنجا شنیده بودند که در راه هستیم، پس تا بازار آپیوس و «سه میخانه» آمدند تا از ما استقبال کنند. پولُس با دیدن ایشان خدا را شکر کرد و قوّت‌قلب یافت.۱۶چون به روم رسیدیم، به پولُس اجازه داده شد تنها با یک سربازِ محافظ در منزل خود بماند.

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

جزیرۀ مالت





جزیرۀ مالت






۱چون به‌سلامت به ساحل رسیدیم، دریافتیم آن جزیره مالت نام دارد.۲ساکنان جزیره لطف بسیار به ما نشان دادند. آنان برای ما آتش افروختند، زیرا باران می‌بارید و هوا سرد بود، و ما را به‌گرمی پذیرا شدند.۳پولُس مقداری هیزم گرد آورد و وقتی آن را روی آتش می‌گذاشت، به‌علت حرارتِ آتش، ماری از میان آن بیرون آمد و به‌دستش چسبید.۴ساکنان جزیره چون دیدند که مار از دست او آویزان است، به یکدیگر گفتند: «بی‌شک این مرد قاتل است که هرچند از دریا نجات یافت، عدالت نمی‌گذارد زنده بماند.»۵امّا پولُس مار را در آتش انداخت و هیچ آسیبی ندید.۶مردم انتظار داشتند بدن او وَرَم کند یا اینکه ناگهان بیفتد و بمیرد. امّا پس از انتظار بسیار، چون دیدند هیچ آسیبی به او نرسید، فکرشان عوض شد و گفتند از خدایان است.
۷در آن نزدیکی زمینهایی بود متعلّق به رئیس جزیره که پوبلیوس نام داشت. او ما را به منزل خود دعوت کرد و سه روز به‌گرمی از ما پذیرایی نمود.۸از قضا، پدر پوبلیوس در بستر بیماری افتاده بود و تب و اسهال داشت. پولُس نزد او رفت و دعا کرده، دست بر او گذاشت و شفایش بخشید.۹پس از این واقعه، سایر بیمارانی که در جزیره بودند، می‌آمدند و شفا می‌گرفتند.۱۰آنها ما را تکریمِ بسیار کردند، و چون آمادۀ رفتن می‌شدیم، هرآنچه نیازمان بود برایمان فراهم آوردند.

در‌هم شکسته شدن کشتی






  • در‌هم شکسته شدن کشتی






۲۷شب چهاردهم، باد هنوز ما را در دریای آدریاتیک از این سو به آن سو می‌راند که نزدیک نیمهشب، ملوانان گمان بردند به خشکی نزدیک می‌شوند.۲۸پس عمق آب را اندازه زدند و دریافتند که بیست قامت است. کمی بعد، دیگربار عمق آب را سنجیدند و دیدند پانزده قامت است.۲۹و چون می‌ترسیدند به صخره‌ها برخورد کنیم، چهار لنگر از عقب کشتی انداختند، و دعا می‌کردند هرچه زودتر روز شود.۳۰ملوانان به‌قصد فرار از کشتی، زورقِ نجات را به دریا انداختند، به این بهانه که می‌خواهند چند لنگر از سینۀ کشتی به دریا بیندازند.۳۱پولُس به افسر و سربازان گفت: «اگر این مردان در کشتی نمانند، نمی‌توانید نجات یابید.»۳۲پس سربازان طنابهای نگهدارندۀ زورقِ نجات را بریدند و زورق را رها کردند.
۳۳کمی پیش از طلوع آفتاب، پولُس همه را ترغیب کرد که چیزی بخورند. گفت: «امروز چهارده روز است که در انتظار به‌سر برده‌اید و چیزی نخورده، بی‌غذا مانده‌اید.۳۴پس استدعا می‌کنم غذایی بخورید، چرا‌که برای زنده ماندن بدان نیازمندید. مویی از سر هیچیک از شما کم نخواهد شد.»۳۵چون این را گفت، قدری نان برگرفت و در مقابلِ همه خدا را شکر کرد و نان را پاره نموده، مشغول خوردن شد.۳۶پس همه دلگرم شدند و غذا خوردند.۳۷جملگی در کشتی، دویست و هفتاد و شش تن بودیم.۳۸وقتی سیر شدند، بقیۀ غله را به دریا ریختند و کشتی را سبک کردند.
۳۹چون روز شد، خشکی را نشناختند، امّا خلیجی کوچک با ساحل شنی دیدند. پس بر‌آن شدند که در صورت امکان کشتی را در آنجا به گِل بنشانند.۴۰بند لنگرها را بریدند و آنها را در دریا رها کردند و طنابهای نگهدارندۀ سکان را نیز باز کردند. سپس، بادبانِ سینۀ کشتی را در مسیر باد بالا کشیدند و به‌سوی ساحل پیش رفتند.۴۱امّا کشتی به یکی از برآمدگیهای زیر آب برخورد و به‌گل نشست. سینۀ کشتی ثابت و بی‌حرکت ماند، امّا قسمت عقب آن در اثر ضربات امواج در‌هم شکست.
۴۲سربازان درصدد کشتن زندانیان برآمدند مبادا کسی شناکنان بگریزد.۴۳امّا افسر رومی که می‌خواست جان پولُس را نجات دهد، آنها را از این قصد بازداشت و دستور داد نخست کسانی که می‌توانند شنا کنند، خود را به دریا افکنده، به خشکی برسانند.۴۴بقیه نیز می‌بایست روی الوارها یا قطعات کشتی، خود را به خشکی می‌رساندند. بدینگونه همه به‌سلامت به خشکی رسیدند.

توفان دریا

توفان دریا

۱۳چون باد ملایم جنوبی وزیدن گرفت، گمان کردند به آنچه می‌خواستند رسیده‌اند؛ پس لنگر کشیدند و در امتداد ساحل کْرِت پیش راندند.۱۴امّا طولی نکشید که بادی بسیار شدید، معروف به باد شمال شرقی، از جانب جزیره به‌سوی ما وزیدن گرفت.۱۵کشتی گرفتار توفان شد و نتوانست در خلاف مسیر باد پیش برود؛ از این‌رو، خود را به‌باد سپردیم و همسو با آن رانده شدیم.۱۶در پناه جزیره‌ای کوچک به نام کُودا پیش رفتیم و به‌سختی توانستیم زورق کشتی را به‌اختیار خود درآوریم.۱۷وقتی ملّاحان آن را به روی عرشۀ کشتی آوردند، به کمک طنابها، اطراف خود کشتی را محکم بستند تا متلاشی نشود، و از بیم اینکه مبادا کشتی در شن‌زارِ سیرتیس به‌گل بنشیند، لنگر را پایین فرستادند و کشتی را در مسیر باد رها کردند.۱۸روز بعد، چون توفان ضرباتی سنگین بر ما وارد می‌ساخت، مجبور شدند بار کشتی را به دریا بریزند.۱۹روز سوّم، با دست خود لوازم کشتی را به دریا ریختند.۲۰روزها همچنان می‌گذشت و ما رنگ خورشید و ستارگان را نمی‌دیدیم و توفان نیز فروکش نمی‌کرد، آنگونه که همگی، امید نجات از کف دادیم.
۲۱پس از مدتها بی‌غذایی، پولُس در میان ایشان ایستاد و گفت: «سروران، شما می‌بایست سخن مرا می‌پذیرفتید و کْرِت را ترک نمی‌کردید تا اینهمه آسیب و زیان نبینید.۲۲اکنون نیز از شما خواهش می‌کنم که شهامتتان را از دست ندهید، زیرا آسیبی به جان هیچیک از شما نخواهد رسید؛ فقط کشتی از دست خواهد رفت.۲۳زیرا دیشب فرشتۀ خدایی که از آنِ اویم و خدمتش می‌کنم، در کنارم ایستاد۲۴و گفت: ”پولُس، مترس. تو باید برای محاکمه، در برابر قیصر حاضر شوی، و به‌یقین، خدا جان همۀ همسفرانت را نیز به تو بخشیده است.“۲۵پس ای مردان، دل قوی‌دارید، زیرا به خدا ایمان دارم که همانگونه که به من گفته است، خواهد شد.۲۶امّا کشتی ما باید در جزیره‌ای به گِل بنشیند.»

توفان دریا






توفان دریا






۱۳چون باد ملایم جنوبی وزیدن گرفت، گمان کردند به آنچه می‌خواستند رسیده‌اند؛ پس لنگر کشیدند و در امتداد ساحل کْرِت پیش راندند.۱۴امّا طولی نکشید که بادی بسیار شدید، معروف به باد شمال شرقی، از جانب جزیره به‌سوی ما وزیدن گرفت.۱۵کشتی گرفتار توفان شد و نتوانست در خلاف مسیر باد پیش برود؛ از این‌رو، خود را به‌باد سپردیم و همسو با آن رانده شدیم.۱۶در پناه جزیره‌ای کوچک به نام کُودا پیش رفتیم و به‌سختی توانستیم زورق کشتی را به‌اختیار خود درآوریم.۱۷وقتی ملّاحان آن را به روی عرشۀ کشتی آوردند، به کمک طنابها، اطراف خود کشتی را محکم بستند تا متلاشی نشود، و از بیم اینکه مبادا کشتی در شن‌زارِ سیرتیس به‌گل بنشیند، لنگر را پایین فرستادند و کشتی را در مسیر باد رها کردند.۱۸روز بعد، چون توفان ضرباتی سنگین بر ما وارد می‌ساخت، مجبور شدند بار کشتی را به دریا بریزند.۱۹روز سوّم، با دست خود لوازم کشتی را به دریا ریختند.۲۰روزها همچنان می‌گذشت و ما رنگ خورشید و ستارگان را نمی‌دیدیم و توفان نیز فروکش نمی‌کرد، آنگونه که همگی، امید نجات از کف دادیم.
۲۱پس از مدتها بی‌غذایی، پولُس در میان ایشان ایستاد و گفت: «سروران، شما می‌بایست سخن مرا می‌پذیرفتید و کْرِت را ترک نمی‌کردید تا اینهمه آسیب و زیان نبینید.۲۲اکنون نیز از شما خواهش می‌کنم که شهامتتان را از دست ندهید، زیرا آسیبی به جان هیچیک از شما نخواهد رسید؛ فقط کشتی از دست خواهد رفت.۲۳زیرا دیشب فرشتۀ خدایی که از آنِ اویم و خدمتش می‌کنم، در کنارم ایستاد۲۴و گفت: ”پولُس، مترس. تو باید برای محاکمه، در برابر قیصر حاضر شوی، و به‌یقین، خدا جان همۀ همسفرانت را نیز به تو بخشیده است.“۲۵پس ای مردان، دل قوی‌دارید، زیرا به خدا ایمان دارم که همانگونه که به من گفته است، خواهد شد.۲۶امّا کشتی ما باید در جزیره‌ای به گِل بنشیند.»