۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

پولُس و برنابا در لِستْره و دِربِه





پولُس و برنابا در لِستْره و دِربِه






۸و امّا در لِستْره مردی نشسته بود که نمی‌توانست پاهایش را حرکت دهد و هرگز راه نرفته بود، زیرا لنگ مادرزاد بود.۹هنگامی که پولُس سخن می‌گفت، او گوش فرامی‌داد. پولُس بدو چشم دوخت و دید که ایمان شفا یافتن دارد.۱۰پس با صدای بلند به او گفت: «بر پاهای خود راست بایست!» آن مرد از جا جَست و به‌راه افتاد.
۱۱چون مردم آنچه را که پولُس انجام داد دیدند، به زبان لیکائونی فریاد برآوردند: «خدایان به‌صورت انسان بر ما فرود آمده‌اند!»۱۲آنان برنابا را «زئوس» و پولُس را که سخنگوی اصلی بود «هِرمِس» نامیدند.۱۳کاهنِ زئوس که معبدش درست بیرون دروازۀ شهر بود، گاوهایی چند و تاجهایی از گُل به دروازۀ شهر آورد؛ او و جماعت بر‌آن بودند قربانی تقدیمشان کنند.
۱۴امّا چون آن دو رسول، یعنی برنابا و پولُس، این را شنیدند، جامه‌های خود را چاک زدند و به میان جماعت شتافته، فریاد برآوردند که:۱۵«ای مردان، چرا چنین می‌کنید؟ ما نیز چون شما، انسانی بیش نیستیم. ما به شما بشارت می‌دهیم که از این چیزهای پوچ دست بردارید و به خدای زنده روی‌آورید که آسمان و زمین و دریا و هرآنچه را که در آنهاست، آفرید.۱۶هرچند او در گذشته قومهای غیریهود را جملگی واگذاشت که هر یک به‌راه خود روند،۱۷امّا خود را بدون شهادت نگذاشت؛ او با فرستادن باران از آسمان و بخشیدن فصلهای پُر بار، بر شما احسان نموده، خوراک فراوان به شما ارزانی می‌دارد و دلهایتان را از خرّمی لبریز می‌کند.»۱۸سرانجام با این سخنان، به‌دشواری توانستند مردم را از تقدیم قربانی بازدارند.
۱۹امّا یهودیانی از اَنطاکیه و قونیه آمدند و مردم را با خود متحد ساخته، پولُس را سنگسار کردند و بدین گمان که مرده است، از شهر بیرونش کشیدند.۲۰امّا چون شاگردان گرد او جمع شدند، برخاست و به شهر بازگشت. فردای آن روز، او و برنابا رهسپار دِربِه شدند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر